محل تبلیغات شما



زنده گانی یک غروب زرد بود

انتهای این غروب یک مرد بود

خواهرم غمگین کنار پنجره

مادرم از زنده گی دلسرد بود

آرزوها کودکی بُد شیر خوار

مهربانی یک زن ولگرد بود

کوچه ها گندیده از مرداب ها

جاده ها آکنده از نامرد بود

یکنفر می مُرد؛ امّادور تر

"ازدحام مردم بی درد بود"   (فرهاد)


تو کلاه ات را بگیر باد نبرد

من اینجا بی شال و بی کلاه

باران خاطره ها را دوره می کنم

.

کلمات خودشان را خیس می کنند

مادرم داد می زند

تمام زندگیم را نجس کردی!

.

این کابوس هر شب مردیست

که بی شال و بی کلاه

دیگر ؛ حرفی برای گفتن ندارد.    


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها